آقای من...

اینجا کسی منتظرت نیست


اینجا جمعه ها کسی اصلا در خانه نیست...

جمعه ها ما را یاد کوه و دشت و دمن می اندازد

و کسی به فکر نیامدنت نیست..

آقای خوبم..

دیگر ما از خودمان هم خسته ایم..

بی تو در این لجن زندگی فرو رفته ایم و دعایمان کاری نیست..

لطفی کن و خودت برای ظهورت دعا کن..

راستی چند سال است بیابان نشین شده ای؟؟

همه میدانند یه روزی بر می گردی

اما دعا کردن برای ظهورت را به دیگران واگذار می کنیم..

اما من میخواهم..

دستهای گناه آلودم را رو به آسمان ببرم

و اشک نیامدنت را بر چهره رو سیاهم سیل کنم..

و امن یجیب را بخوانم و دعای فرجت..

اللهم عجل لولیک الفرج



تاريخ : سه شنبه 25 آذر 1393برچسب:, | 18:4 | نویسنده : معصومه |



تاريخ : سه شنبه 25 آذر 1393برچسب:, | 18:1 | نویسنده : معصومه |
شهید علی اکبر مرادی شورکایی
 
نام پدر : قاسمعلی
 
 
تاریخ طلوع : 1342/04/19
 
 
تاریخ غروب(شهادت) : 1362/04/04
 
 
محل تولد : جويبار


تاريخ : سه شنبه 25 آذر 1393برچسب:, | 17:54 | نویسنده : معصومه |

فرداجمعه است.................

باز هم پنجشنبه امد باز هم

بی قراری هایم شروع شد

بازهم نمیدانم گریه کنم یا بخندم ؟

گریه کنم بخاطر گناهانم که اجازه ی

ظهورش را نمی دهند

یا بخندم بخاطره اینکه شاید خوبی هایه

دیگران گناهانه مرا بپوشاند

واو بیاید ..................

فردا جمعه است .............

یعنی میشود صبح که از خواب بلند میشوم

ببینم همه چیز تغییر کرده ؟

ببینم کسی که دله این همه عشاق را برده امده است ؟

خدایا تعجیل در ظهور تنها ارزویه من این

بنده ی گناهکارت نیست

به حرمت خوبانت بندگانه مخلصت

ظهور را نزدیک کن

الهی امین



تاريخ : پنج شنبه 20 آذر 1393برچسب:, | 14:40 | نویسنده : معصومه |

چادر من عضوی از من

چادر من تنها چادرم نیست اودیگر عضوی از من است

اگر خاکی شود انگار من خاکی شده ام

اگر پاره شود انگار تکه ای از قلبم شکافته شده

اگر سایه اش روی سرم نباشد حس میکنم چیزی کم دارم

اری وقتی سرم نیست انگار یک تکه از خودم را جا گذاشته ام

وقتی سرم نیست انگار قلبم سرجایش نیست .....

من چادرم را دوست دارم چون خودم را دوست دارم



تاريخ : پنج شنبه 20 آذر 1393برچسب:, | 14:39 | نویسنده : معصومه |

 


 

درس کربلا...............

چــادرت را محکـم بگیـر،

تاریـخ تکـرار می شـود.

شایـد بیایـد روزهایـی کـه

بایـد از کوچـه هـای شـام بگـذری.

و فـرق تــو بـا آنهـا ایـن اسـت

کـه تـو از پـای درس

کربــلا

آمـده ای.



تاريخ : پنج شنبه 20 آذر 1393برچسب:, | 14:36 | نویسنده : معصومه |

 

تا حالا دقت کردی؟؟؟؟؟؟؟

 

 

تا حالا دقت کردی همیشه ادم های مهم سوار ماشین هایی بارنگ مشکی میشن؟؟؟؟؟

 

 

 

میدونی چرا؟

 

 

 

چون  باید از نگاه بقیه محفوظ بمونن چون ارزشمند هستند

 

 

 

چون امنیت اونا مهمه

 

 

 

چون ماشین مشکی با شیشه دودی وجود ارزشمند اون هارو حفظ میکنه !

 

 

 


 

 

 

تا حالا دقت کردی وقتی سیب رو پوست میکنی

 

 

 

کم کم رنگش شروع به تیره شدن میکنه ؟

 

 

 

میدونی چرا ؟

 

 

 

چون با مواد تو هوا واکنش نشون میده چون اون لایه

 

 

داخلی ظریف و نحیفش دیگه پوششی نداره

 

 

 


 

 

 

حالا میخوام خودت بگی چرا حجاب مقدسه؟

 

 

 

چراپوشش مهمه؟

 

 

 

و خیلی چرا های دیگه............

 

 

 

ومن جواب بدم

 

 

 

چون زن مقدسه

 

 

 

چون زن نحیف و ظریفه

 

 

 

چون زن ارزشمنده

 

پس باید پوشش داشته باشه!!!!!!!!!!



تاريخ : پنج شنبه 20 آذر 1393برچسب:, | 14:35 | نویسنده : معصومه |
 
 
خوشا به حالت ای شهید نیستی ونمیبینی
غرق شدگان را
 


تاريخ : شنبه 8 آذر 1393برچسب:, | 20:45 | نویسنده : معصومه |



تاريخ : شنبه 8 آذر 1393برچسب:, | 20:44 | نویسنده : معصومه |

 

همت همت مجنون...

حاجی صدای منو میشنوید

همت همت مجنون...

مجنون جان به گوشم

حاج همت اوضاع خیلی خرابه برادر

محاصره تنگ تر شده ...

اسیرامون خیلی زیاد شدند اخوی....

خواهرا و برادرا را دارند قیچی می کنند ....

اینجا شیاطین مدام شیمیایی می زنند....

خیلی برادر به بچه ها تذکر می دیم ولی انگار دیگه اثری نداره ...

عامل خفه کننده دیگه بوی گیاه نمی ده، بوی گناه می ده ...

همــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت جان

فکر نمی کنم حتی هنوز نیمه ی راهم باشیم ....
حاجی اینجا به خواهرا همش میگیم پر چادرتون رو حائل کنید

تا بوی گناه مشامتونو اذیت نکنه

ولی کو اخوی گوش شنوا...

حاجی برادرامونم اوضاعشون خرابه.......

همش می گیم برادر نگاهت برادر نگاهت ....

حاجی این ترکش های نگاه برادرا فقط قلبو میزنه 

کمک می خوایم حاجی .......

به بچه های اونجا بگو کمکــــــــــــــــــــــــــــــ برسونند

داری صدا رو.......

همت همت مجنون.......



تاريخ : شنبه 8 آذر 1393برچسب:, | 19:52 | نویسنده : معصومه |

 

سر کلاس نشسته بود...

استاد می گفت...

تمام عضلات بدن از مغز ما فرمان می گیرد...

اگر ارتباط مغز با دیگر اعضا قطع شود...

دیگر بدن هیچ حرکتی نخواهد داشت...

زد زیر گریه و گفت...

پس چرابابای من وقتی سرش رفت...!

تا یک دقیقه الله اکبر گفت...!

اشک توی چشم استاد جمع شد...

گفت...

جبهه و رزمنده های ما...

همه معادله های اهل علم رو به هم زدند...!!!



تاريخ : شنبه 8 آذر 1393برچسب:, | 19:48 | نویسنده : معصومه |


تاريخ : یک شنبه 2 آذر 1393برچسب:, | 13:51 | نویسنده : معصومه |



تاريخ : یک شنبه 2 آذر 1393برچسب:, | 13:51 | نویسنده : معصومه |
تاريخ : یک شنبه 2 آذر 1393برچسب:, | 13:48 | نویسنده : معصومه |



تاريخ : یک شنبه 2 آذر 1393برچسب:, | 13:47 | نویسنده : معصومه |